نقد سریال مِر اهل ایست تاون؛ یک قصه پلیسی مرغوب چطور چیزی است؟
به گزارش وبلاگ وردپرسکارا، حسین معززی نیا؛ ایست تاون نام منطقه ای است در استان پنسیلوانیا با مساحتی محدود و جمعیتی ده هزارنفری، و سریال 7 قسمتی مِر اهل ایست تاون، داستان کارآگاه زنی به نام مِر (ماریان شیهان) را روایت می نماید که در همین شهر کوچک زندگی می نماید میان مردمی که سرگرم زندگی، پنهان کاری و جنایت های ریز و درشت اند.
سریال اقتباسی نیست، بر اساس قصه ای شکل گرفته که براد اینگلسبی نوشته؛ طراح و پدیدآورنده سریال هم خودش است. هر 7 اپیزود را کریگ زوبل کارگردانی نموده و بازیگر اصلی کیت وینسلت است که تهیه نماینده اجرایی مجموعه هم هست.
این روز ها کسانی که سریال را دیده اند، درباره قصه پرکشش و پیچیده اش صحبت می نمایند یا درباره بازی دیدنی خانم وینسلت. بازی کیت وینسلت مرا شگفت زده نکرد، چون همواره تصورم این بوده که او یکی از بی نقص ترین بازیگران دو دهه اخیر سینمای دنیاست. باید خیلی کوشش کنیم تا بازی بدی از او به یاد آوریم. اغلب فیلم های میانه، به لطف حضور او یک پله خودشان را بالا کشیده اند.
اما درباره داستان: این یکی از آشناترین پلات های جنایی پلیسی (در ادبیات، سینما و تلویزیون) است؛ پیشرفت قصه در بستر شهری کوچک که آدم هایش همدیگر را خوب می شناسند، گذشته ای دارند و روابط شان سوابقی دارد که زمینه ساز بحران اولیه شده، حالا همان آشنایی های سابق می تواند بحران های تازه تری بیافریند. کسی ناپدید شده (معمولاً یک زن جوان) یا قتلی رخ داده و کارآگاه باید مشکل را حل نماید، در حالی که در زندگی شخصی اش مسائل دیگری دارد که شاید به پرونده زیر دستش ربط پیدا کند یا نکند. با این پلات بار ها روبرو شده ایم، با اندکی دستکاری در برخی قطعه هایش.
در مِر اهل ایست تاون هم ماجرا بر مبنای همین مصالح روایت می شود: دختری قبلاً ناپدید شده، دختر دیگری ربوده می شود، دختری هم به قتل می رسد؛ آیا این سه حادثه به هم مربوط است؟ کسی که باید پاسخ بدهد کارآگاه شیهان است، زنی خسته و بی حوصله که به قیافه اش نمی آید مادربزرگ باشد، اما علاوه بر پرونده های پردردسر جنایی باید بر سر گرفتن حضانت نوه اش از زنی معتاد بجنگد، حواسش به مراقبت از دختر نوجوانش باشد که شاهد خودکشی برادر معتادش بوده، راهی بیابد برای غلبه بر عذاب وجدانش بابت خودکشی پسرش که خودش را در اتاق زیر شیروانی حلق آویز نموده، و در حالی که شاهد ازدواج مجدد شوهر سابقش است معنایی برای زندگی خودش و پر کردن تنهایی اش بیابد.
بله، می شود فیلمنامه را بابت برخی ایده ها تحسین کرد، مثلاً این که رابطه میان مِر و دوست نزدیکش لوری، یک موقعیت دراماتیک/تماتیک موازی را پیش می برد تا ابتدا و انتهای وقایع را به هم گره بزند: در ابتدا مِر است که پسر جوانش را از دست داده و خانواده اش دچار اضمحلال شده، در انتها همین مر است که باعث می شود لوری پسر نوجوانش را از دست بدهد و از یک زن خانواده دار به زنی تنها تبدیل شود که ناچار است با تنهایی اش کنار بیاید و منتظر بازگشت اعضای خانواده اش بماند. بازی پنهان کاری میان مِر و لوری در تقابل با سرسختی حرفه ای مِر، ایده خوبی بوده که به نتیجه رسیده و عاقبت دو زن را به هم شبیه تر نموده.
هم چنین می شود بابت رابطه مجذوب کننده و هم زمان مضحک میان مِر و مادرش که از مسائل روزمره زندگی تا ماجرا های عشقی همراه با کلنجار و تنش است لذت برد. آن کارآگاه جوان یعنی کالین زیبل هم مجذوب کننده ترین شخصیت کل سریال است که هم ورود مجذوب کنندهی دارد و دستپاچگی اش خوب طراحی شده، هم خروجش به یادماندنی و دردناک است.
اما مشکلم با کلیت قصه، دقیقاً همان چیزی است که طرفداران سریال تحسینش می نمایند و اسمش شده تعلیق و کشش مقاومت ناپذیر داستان. ما در ارزیابی قصه های پلیسی یک معیار عمومی داریم: طراحی موقعیت های پر تنش که همواره حول سؤال اصلی (قاتل کیست؟) بنا می شود، جزء همیشگی و حذف نشدنی یک قصه پلیسی است.
می دانیم که همه این نوع قصه ها کوشش می نمایند مخاطب را تشویق به پی گیری اطلاعاتی نمایند که ذره ذره داده می شود تا همان تعلیق حفظ شود، اما در کنارش شخصیت ها شناخته می شوند، سابقه ها روشن می شود، فضا ساخته می شود تا وقتی پاسخ سؤال اصلی داده شد، هم زمان بر کل موقعیت مسلط شده باشیم و از همه مهم تر، کاراکتر اصلی مان را خوب شناخته باشیم. مسئله خاص او را درک نموده باشیم. در خاتمه یک قصه پلیسی، شخصیت است که به یاد می ماند. ماجرا ها و موقعیت های ملتهب، صرفاً بستری برای شرح شخصیت محسوب می شوند نه این که خودشان هدف باشند.
از این منظر، کافی است نگاهی حتی شتاب زده و نه چندان موشکافانه به مِر اهل ایست تاون بیندازیم: آیا تمام ابهام هایی که طبق کلیشه رایج در سریال نویسی، سر و کله شان در چند دقیقه خاتمهی هر اپیزود پیدا می شود تا بیننده را تشویق به دیدن اپیزود بعدی کند، در جمع بندی نهایی (وقتی به خاتمه سریال رسیده ایم)، کمکی به بسط فضا و توصیف شخصیت ها نموده اند؟ آیا دنیای اثر را توسعه داده اند؟
مثلاً شخصیت دیلان را در نظر بگیرید، همان پسر جوانی که همسر سابق دختر مقتول قصه است و در ابتدا هم مظنون به همکاری در قتل اوست. یک بار در میانه های سریال، از او برطرف اتهام می شود و دیگران (از جمله کشیش تازه وارد) مشکوک به ارتکاب قتل به نظر می رسند.
اما ناگهان یک بار دیگر به او مظنون می شویم، چون دختری که شب قتل همراهش بوده می گوید او بعد از نیمه شب از خانه خارج شده بوده. تمام خشونت های کلامی و فیزیکی که از دیلان می بینیم، تهدید کردن دختری که دوست نزدیک همسر سابقش بوده با اسلحه، تمام فرایند مشکوک شدن دوباره ما به او نه کارکردی در چارچوب اصلی داستان دارد، نه کمکی به شناختن بیشتر شخصیت ها می نماید، درنهایت حتی شرحی هم داده نمی شود بالأخره او شب قتل کجا بوده و چرا از خانه خارج شده.
یا دختر نوجوان مِر یعنی تنها فرزند به جای مانده اش را در نظر بگیرید: شب قتل در محل حضور داشته، فردای قتل تلفن مادرش را جواب نمی دهد، دیروقت به خانه برمی شود، رابطه تردیدآمیزی با یک دختر سیاه پوست شروع می نماید و شاهد جزئیات رفت و آمد ها و گفت وگوهایش در سکانس هایی مستقل می شویم. اساساً این شخصیت کجای ماجرا ایستاده؟ حضورش چه تأثیری بر زندگی مِر گذاشته؟ چرا مادرش را شماتت می نماید که نباید می گذاشته شاهد خودکشی برادرش باشد؟
یا در نظر بگیرید حضور مردی به نام ریچارد رایان (با بازی گای پیرس) که یک نویسنده است، ناگهان وارد زندگی مِر می شود و می گوید حیاتش به همین شهر گره خورده، در انتهای داستان، اما راهش را می کشد و از این شهر می رود؛ بود و نبودش چه چیزی را تغییر می دهد و چه تأثیری بر شرایط زندگی مِر یا دیگران باقی می گذارد؟
شاید بگویید این ها قصه های فرعی سریال به تعداد می آیند و لزوماً نباید حتماً همه شان به هم پیوند بخورند. بسیارخب، ولی حدأقل انتظاری که از این قصه های فرعی داریم، درک تحولات شخصیت اصلی سریال است. کارآگاه مِر شیهان از زنی که در ابتدا افسرده، بی حوصله و عمیقاً دلزده است تبدیل می شود به زنی که در انتها مصمم تر و باانگیزه تر به نظر می رسد. دقیقاً چرا؟ به چه علت دیگران او را متهم اصلی خودکشی پسرش می دانستند در حالی که مجموعه فلاش بک ها و دیگر اطلاعاتی که دریافت می کنیم نشان می دهد او نه تنها گناهی نداشته بلکه برترین واکنش های ممکن را نشان داده.
آن وقت نقش پدر آن پسر چه بوده؟ چرا کسی فرانک شیهان را سرزنش نمی نماید بابت قصور در خودکشی پسرش و همه با مِر مشکل دارند؟ چرا آن دختر، فرانک را متهم کرد به این که شاید پدر فرزند دختر مقتول بوده؟ این اتهام بی مبنا چه فایده ای برای او داشت؟
مسائلی از این دست، حاشیه روی های بی منطق و تعلیق های سردستی (از جمله کل ماجرای متهم شدن کشیش) در 7 اپیزود این سریال آن قدر پرتعداد است که باعث می شود مخاطب فراموش کند هرگز توجیه کافی برای تغییرات شخصیت ها مشاهده نکرد و انگار قصه راه خودش را رفته، تحول کاراکتر ها هم در مسیری جداگانه رخ داده.
اگر تصور می کنید اشاره به این پراکندگی ها سخت گیرانه است و در یک قصه پلیسی طبیعی است که با قصه های فرعی به انتها نرسیده سر و کار داشته باشیم، پیشنهاد می کنم نگاهی بیندازید به رمان های ریموند چندلر، دشیل همت، جیمز ام. کین و… یا مثلاً محرمانه لس آنجلس (کرتیس هنسن) را دیدن کنید و ببینید که چطور یک صحنه چندثانیه ای یا حتی یک خط از دیالوگ هایش بیرون از ساختمان ظریف و دقیقی نیست که همه حوادث فیلم را به تم اصلی و تحول قهرمانش می دوزد. این قصه ها دنیایی یگانه می سازند با شخصیت هایی فراموش نشدنی.
در مقایسه با نمونه های مرغوب و درجه یک، این طرف و آن طرف کشاندن های این سریال، بازی با حدس و گمان های ما و مثلاً کل آن ایده عوض کردن قاتل در سکانس های نهایی اپیزود آخر، اساساً مبتذل به نظر می رسد. این نوع رودست زدن های غیرمنتظره، مناسب دیدنگرانی است که تصورشان از دنبال کردن یک قصه پلیسی چیزی است شبیه نشستن در کابین ترن هوایی و توقعِ هیجان های مداوم به هر قیمت را داشتن.
منبع: فرارو